تفسیر سوره منافقون ، آیه ۷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
هُمُ الَّذِینَ یَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى یَنْفَضُّوا وَ لِلَّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لکِنَّ الْمُنافِقِینَ لا یَفْقَهُونَ *
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
آنها ( قوم فاسق ) کسانی هستند که میگویند: «به افرادی که نزد رسول خدا هستند انفاق نکنید تا پراکنده شوند.» (غافل از اینکه) خزاین آسمانها و زمین از آن خداست، ولی منافقان نمیفهمند.
تفسیر نمونه :
آنها کسانی هستند که میگویند: به افرادی که نزد رسول خدا هستند انفاق نکنید تا پراکنده شوند (غافل از اینکه) خزائن آسمانها و زمین از آن خدا است ولی منافقان نمیفهمند.
شأن نزول:
برای آیات فوق، شأن نزول مفصلی در کتب تاریخ و حدیث و تفسیر آمده است که خلاصه آن چنین است: بعد از غزوه ی بنیالمصطلق (جنگی که در سال ششم هجرت در سرزمین «قدید» واقع شد).
دو نفر از مسلمانان، یکی از طایفه انصار و دیگری از مهاجران به هنگام گرفتن آب از چاه با هم اختلاف پیدا کردند، یکی قبیله ی انصار را به یاری خود طلبید، و دیگری مهاجران را، یک نفر از مهاجران به یاری دوستش آمد، و «عبداللَّه بن ابی» که از سرکردههای معروف منافقان بود به یاری مرد انصاری شتافت، و مشاجرهی لفظی شدیدی در میان آن دو درگرفت، عبداللَّه بن ابی، سخت، خشمگین شد، و در حالی که جمعی از قومش نزد او بودند گفت: «ما این گروه مهاجران را پناه دادیم و کمک کردیم اما کار ما شبیه ضربالمثل معروفی است که میگوید: «سمن کلبک یأکلک»! (سگت را فربه کن تا تو را بخورد)! واللَّه لئن رجعنا الی المدینه لیخرجن الاعز منها الاذل: «به خدا سوگند اگر به مدینه بازگردیم، عزیزان، ذلیلان را بیرون خواهند کرد» و منظورش از عزیزان، خود و اتباعش بود و از ذلیلان مهاجران، سپس رو به اطرافیانش کرد و گفت: این نتیجه کاری است که شما به سر خودتان آوردید، این گروه را در شهر خود جای دادید و اموالتان را با آنها قسمت کردید: هرگاه باقیماندهی غذای خودتان را به مثل این مرد (اشاره به مرد مهاجری که طرف دعوی بود) نمیدادید بر گردن شما سوار نمیشدند، از سرزمین شما میرفتند و به قبائل خود ملحق میشدند!
در اینجا «زید بن ارقم» که در آن وقت جوانی نوخاسته بود، رو به «عبداللَّه بن ابی» کرد و گفت به خدا سوگند ذلیل و قلیل توئی! و محمد صلی اللَّه علیه و آله در عزت الهی و محبت مسلمین است، و به خدا قسم من بعد از این تو را دوست ندارم، «عبداللَّه» صدا زد خاموش باش تو باید بازی کنی ای کودک! زید بن ارقم خدمت رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله آمد و ماجرا را نقل کرد.
پیامبر صلی اللَّه علیه و آله کسی را به سراغ «عبداللَّه» فرستاد فرمود: این چیست که برای من نقل کردهاند؟ عبداللَّه گفت به خدائی که کتاب آسمانی بر تو نازل کرده من چیزی نگفتم! و «زید» دروغ میگوید.
جمعی از انصار که حاضر بودند عرض کردند ای رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله «عبداللَّه» بزرگ ما است، سخن کودکی از کودکان انصار را بر ضد او نپذیر، پیامبر عذر آنها را پذیرفت در اینجا طائفه انصار «زید بن ارقم» را ملامت کردند.
پیامبر صلی اللَّه علیه و آله دستور حرکت داد، یکی از بزرگان انصار به نام «اسید» خدمتش آمد و عرض کرد ای رسول خدا! در ساعت نامناسبی حرکت کردی، فرمود: بله آیا نشنیدی رفیقتان عبداللَّه چه گفت او گفته است هرگاه به مدینه بازگردد عزیزان ذلیلان را خارج خواهند کرد.
اسید عرض کرد تو ای رسول خدا اگر اراده کنی او را بیرون خواهی راند، واللَّه تو عزیزی و او ذلیل است، سپس عرض کرد یا رسول اللَّه با او مدارا کنید.
سخنان عبداللَّه ابی به گوش فرزندش رسید خدمت رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله آمد و عرض کرد شنیده ام میخواهید پدرم را به قتل برسانید، اگر چنین است به خود من دستور دهید سرش را جدا کرده برای شما میآورم! زیرا مردم میدانند کسی نسبت به پدر و مادرش از من نیکوکارتر نیست، از این میترسم دیگری او را به قتل برساند و من نتوانم بعد از آن به قاتل پدرم نگاه کنم، و خدای ناکرده او را به قتل برسانم و مؤمنی را کشته باشم و به دوزخ بروم!.
پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله فرمود مسأله کشتن پدرت مطرح نیست، مادامی که او با ما است با او مدارا و نیکی کن.
سپس پیامبر صلی اللَّه علیه و آله دستور داد تمام آن روز و تمام شب را لشکریان به راه ادامه دهند، فردا هنگامی که آفتاب برآمد دستور توقف داد، لشکریان به قدری خسته شده بودند که همین که سر به زمین گذاشتند به خواب عمیقی فرورفتند (و هدف پیغمبر این بود که مردم ماجرای دیروز و حرف عبداللَّه ابی را فراموش کنند…).
سرانجام پیامبر صلی اللَّه علیه و آله وارد مدینه شد، زید بن ارقم میگوید من از شدت اندوه و شرم در خانه ماندم و بیرون نیامدم، در این هنگام سوره منافقین نازل شد، و زید را تصدیق، و عبداللَّه را تکذیب کرد، پیامبر صلی اللَّه علیه و آله گوش زید را گرفت و فرمود: ای جوان! خداوند سخن تو را تصدیق کرد همچنین آنچه را به گوش شنیده بودی و در قلب حفظ نموده بودی، خداوند آیاتی از قرآن را درباره آنچه تو گفته بودی نازل کرد.
در این هنگام «عبداللَّه ابی» نزدیک مدینه رسیده بود وقتی خواست وارد شهر شود پسرش آمد و راه را بر پدر بست، گفت وای بر تو چه میکنی؟ پسرش گفت: به خدا سوگند جز به اجازه رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله نمیتوانی وارد مدینه شوی و امروز میفهمی عزیز و ذلیل کیست؟!!
«عبداللَّه» شکایت پسرش را خدمت رسول خدا فرستاد، پیامبر صلی اللَّه علیه و آله به پسرش پیغام داد که بگذار پدرت داخل شهر شود، فرزندش گفت: حالا که اجازه رسول خدا آمد مانعی ندارد.
عبداللَّه وارد شهر شد، اما چند روزی بیشتر نگذشت که بیمار گشت و از دنیا رفت! (و شاید دق مرگ شد)
هنگامی که این آیات نازل شد و دروغ عبداللَّه ظاهر گشت بعضی به او گفتند آیات شدیدی درباره ی تو نازل شده خدمت پیامبر صلی اللَّه علیه و آله برو تا برای تو استغفار کند، عبداللَّه سرش را تکان داد گفت: به من گفتید: ایمان بیاور آوردم، گفتید: زکات بده، دادم، چیزی باقی نمانده که بگوئید برای محمد صلی اللَّه علیه و آله سجده کن! و در اینجا آیه و اذا قیل لهم تعالوا نازل گردید.
سپس به یکی از گفته های بسیار زشت آنها که روشنترین گواه نفاق آنها محسوب میشود اشاره کرده، میفرماید: «آنها همان کسانی هستند که میگویند به افرادی که نزد رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله هستند انفاق نکنید، و از اموال و امکانات خود در اختیار آنها قرار ندهید، تا پراکنده شوند» (هم الذین یقولون لا تنفقوا علی من عند رسولاللَّه حتی ینفضوا).
«غافل از اینکه تمام خزائن آسمانها و زمین از آن خدا است ولی منافقان درک نمیکنند» (و للَّه خزائن السموات والارض ولکن المنافقین لا یفقهون).
این بینواها نمیدانند که هرکس هرچه دارد از خدا دارد، و همه بندگان از خوان گسترده او روزی میخورند، اگر «انصار» میتوانند به «مهاجران» پناه دهند و آنها را در اموال خود سهیم کنند این بزرگترین افتخاری است که نصیبشان شده، نه تنها نباید منتی بگذارند، بلکه باید خدا را بر این توفیق بزرگ شکر گویند، ولی همانگونه که در شأن نزول خواندیم منافقان مدینه منطق دیگری داشتند.
منبع : تفسیر نمونه مرجع عالیقدر اسلام آیت الله مکارم شیرازى